سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین نور

فرشته پلاک طلایی می خواد.... یکشنبه 88/8/17 ساعت 8:18 عصر

قرار بود لِی لِی بازی کنند، دختر کوچولوهای محله رو می گویم ، دو به دو ولی تعدادشان 5 نفر بود ، یا باید یکی پیدا می شد و 3 گروه دو نفره می شدند و یا اینکه یکی کم می شد، هرچه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد. ده، بیست، سی، چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد، با اخم بغضی کرد و گفت: «اگه منو بازی ندین به بابام می گم».

به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود، رو به او کرد و گفت:« فرشته تو بازی نیستی.» فرشته خیلی آرام رفت و روی پله خانه شان نشست و دیگر هیچ نگفت؛ دختر کوچولوها تند تند سنگ  می انداختند، لِی لِی می کردند و بازی پیش می رفت. دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه. مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را می دوخت، فرشته رفت و خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت: بچه ها دارن لی لی بازی می کنند، منو انداختن بیرون و بازی ندادند. مادرش آهی نامحسوس کشید و گفت:«عیب نداره دختر خوشگلم، برو  پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن.»

ناگهان فکری به سرش زد، اشکهایش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند داد زد: «من پلاک دارم شما ندارین هِی هِی.»

بچه ها همه دویدند به طرفش  و دورش جمع شدند هر کسی چیزی می پرسید، عاطفه گفت: «مال کیه؟» مینا پرسید:« می دی منم ببینم؟» بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت: «فرشته بیا جای من بازی کن بذار من پلاک رو بندازم گردنم.» و فرشته کِیف می کرد. به این فکر می کرد که اگر بابا نیست، پلاکش هست، به این فکر می کرد که دیگر همیشه میتواند لِی لِی بازی کند، تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره ی عقب افتاده، پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید: «بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو  از مامان  نگیر.»

تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان، پدرش رو دعوت کردند، همراه خود پلاک پدرش رو ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثلا پلاک را بوس کنند و در عوض، پول کمک به مدرسه و خرج ورقه امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند، به این فکر می کرد که چرا تا به حال مادر مشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک که می توانست حل کند ولی حل  نمی کرد. به این فکر بود که .....

ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت: «مگه چیه؟ خودم بهترشو دارم»، و گره روسری اش رو باز کرد و پلاک طلایی ای را که چند شب پیش یعنی شب تولد برایش خریده بودند، نشون بچه ها داد. دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی سمیرا، دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند. بدری کوچولو پلاک بابای فرشته رو از گردن در آورد و از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند همین جوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا؛ دوباره تنها شده بود، خیره خیره  گاهی به پلاک بابا و گاهی به بچه ها که دور سمیرا را گرفته بودند نگاه می کرد. آرام خم شد، پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش، اعداد روی پلاک یواش یواش پیش چشمانش تار می شد، پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوباره دوید داخل  خانه، سخت گریه می کرد؛ به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نیانداخت؛ روبروی مادر ایستاد و با غضب و هق هق آنچه را اتفاق افتاده بود برای مادرش تعزیف کرد و فریاد بر سر مادر فریاد زد، مادر همان طور که سوزن می زد، به فریاد ها و ناله های او گوش  کرد و سپس آهسته، سوزن و پارچه را کناری گذاشت و شروع به صحبت کرد: «عیب نداره مامان جون، دختر خوشگلم، خانم خانوما، الهی مامان دورت بگرده، اونها بچه ان، نمی فهمن، پلاک بابای تو مال یه قهرمانه، ماله جنگه، جنگی که بابای تو جلوی دزدا و دشمنا رو گرفت، پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک طلای سمیرا بیشتره، پلاک بابا....»
که ناگهان فرشته پرید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد: «نمی خوام. من این پلاک رو نمی خوام. من می خوام لِی لِی بازی کنم .من، من اصلا بابا رو می خوام. من اصلا یک پلاک طلایی می خوام، اگه این پلاک اینقدر می ارزه.... دیگه  گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون.....

آهای تو که داری این صفحه رو می خونی! فهمیدی چی گفتم؟ فرشته پلاک طلایی می خواد! می فهمی چی می گم یا نه؟ فرشته ... پلاک ... طلایی می خواد.

آقای خاتمی، فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای هاشمی رفسنجانی،فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای شاهرودی،فرشته پلاک طلایی می خواد، (اینم من اضافه می کنم: آقای احمدی نژاد فرشته پلاک طلایی می خواد)، آقای ناطق نوری فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای یزدی فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای کروبی، آقای مهدوی کنی فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای رحیمیان، آقای رفیق دوست، آقای فروزنده، آقای محسن رضایی پدر فرشته را می شناسید؟ دخترش پلاک طلایی می خواد، آقای مرتضی نبوی، آقای خوئینی ها، آقای شریعتمداری، آقای مجید انصاری، آقای کرباسچی، آقای بادامچیان، آقای عسکراولادی، آقای بهزاد نبودی فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای محتشمی، آقای خرازی، آقای مهاجرانی، آقایان وزرا و وکلای دولت و مجلس، فرشته پلاک طلایی می خواد، آی خانومی که تمام فکرت رو دوچرخه سمیرا مشغول کرده فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای مدیر مسئول، آقای سردبیر، فرشته پلاک طلایی می خواد، چند نسخه از آن مجله هایتان می تواند برای فرشته یک پلاک طلایی بخرد؟ یک نسخه؟ ده نسخه؟ صد نسخه؟ آیا حاضرید صد نسخه از آن نشریه هایتان را بدهید و برای فرشته یک پلاک طلایی بخرید؟

آقای سپهر که خیلی خودت را مخلص بچه های شهدا معرفی می کنی فرشته پلاک طلایی می خواد آیا طلا فروش محله تان در ازای دستمال بابای راحله ! به تو یک پلاک طلایی برای فرشته می دهد؟ در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور؟ در ازای یک دستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چطور؟ در ازای ...

هموطنان! آیا درد فرشته پلاک طلاییه؟ آیا درد بی باباییه؟ یا اینکه فرشته نمی تونه لِی لِی بازی کنه؟ و یا شاید  هم این که در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابا فرشته می ارزه و شاید هم .......!؟

زنده یاد ابوالفضل سپهر


نوشته شده توسط: کوثر


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
53942


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
2



:: درباره من ::

سرزمین نور

:: لینک به وبلاگ ::

سرزمین نور


:: آرشیو ::

پاییز 1385



::( دوستان من لینک) ::

امیدزهرا omidezahra
نسیمی از بهشت ...
سلما

:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو